سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

کیمیا و سینا

بارش اولین برف زمستونی

عسلای من امشب بالاخره انتظارتون بسر اومد و اولین برف زمستونی در حال باریدنه. از ظهر که اومدم و هواشناسی اعلام کرده بود هوا برف و بارونیه سینای گلم طبق معمول همیشه که اصلا صبر و تحمل نداری دائم ازم میپرسیدی پس کی برف میاد؟؟ سرشب بعد از اینکه به خونه برگشتیم شما دو تا نفس من سرگرم تلویزیون نگاه کردن شدین و منم داشتم به کارام میرسیدم و که خوابم برد اما هنوز چیزی نخوابیده بودم که از سر و صدای کیمیای نازم که با ذوق از این پنجره به اون پنجره میرفتی که برفا رو تماشا کنی بیدار شدم و شما هم وقتی دیدی بیدار شدم گیر دادی که بریم پایین برف بازی کنیم و مثل همیشه برنده شدی و با همدیگه رفتیم توی پیلوت و برف بازی کردیم.دو گلوله بزرگم با خودت آور...
7 دی 1391

تولد پارسا عسلي من مبارك

امروز تولد پارساي نازمه. چهارسالش تموم ميشه و ميره توي پنج.قربونت برم خاله جون كه داري واسه خودت آقا ميشي! سيناي گلم ديروز از صبح كه بيدار شدي دائم ميپرسيدي مامان ساعت چند چهار ميشه و هربار كه بهت ميگفتم با انگشتاي كوچيكت شروع به شمردن ساعتاي باقيمانده ميكردي . فدات بشم گلم كه اينهمه ذوق تولد داري.همشم تاكيد داشتي كه چون خاله مريم روز تولد من براي پارسا كادو خريده تو هم بايد الان برام بخري مخصوصا كه فهميده بودي كادوي پارسا يه شلوار انگري بردز هست و از اونجايي كه عشق انگري بردزي گير داده بودي برو همين الان برام بخر....اما از اونجايي كه ماماني ديروز اصلا حال و حوصله نداشت موفق به خريدش نشد و قيافه تو بعد از دادن كادو به پارسا ديدني بو...
2 دی 1391

يلدايتان خجسته

تو که نیستی ، “یلدا” بلندترین شب سال نیست ؛ اوج دلتنگیست …   امشب شب يلدا بود و ما طبق معمول همه سالاي پيش اول يه سر رفتيم خونه ماماني و بعدشم خونه باباجون. خيلي شب خوب و پر از خاطره اي شد.عصر كيميا جونم كلاس زبان داشتي و با هزار دوز و كلك رفتي آخه اصلا دلت نميخواست بري و دوست داشتي زودتر بري خونه باباجون . از صبح هم رفته بودي اونجا و به مامان جون براي تداركات امشب كمك كرده بودي واسه همين بيشتر از ماها ذوق رفتنو داشتي اما زورت به مامان خانمت نرسيد و مجبور شدي بري كلاس. بعد از رسوندنت به كلاس به مناسبت شب يلدا رفتم و براي بابايي مهربون يه هديه ناقابل خريدم . فقط خدا كنه خوشش بياد خيلي دوستت دارم همسري ...
1 دی 1391

مسافرت چند روزه ناگهاني به مشهد

  سيناي نازم هفته پيش به طور خيلي غير مترقبه تصميم گرفتيم با بابايي و شما بريم مشهد چون واسه بابايي يه كاري پيش اومده بود و از طرفي منم نوبت دكتر داشتم عصر پنجشنبه راه افتاديم. البته دختر خوشگلم بخاطر مدرسش نتونست ما رو همراهي كنه و تموم اون چند روز دل منو پيش خودش داشت و دائم جاي خاليشو حس ميكردم. الهي ماماني فدات شم ميدونم خيلي دوست داشتي با ما بياي اما چون مشخص نبود مسافرتمون چند روز طول بكشه نميشد تو رو همراه خودمون ببريم و شما اون چند روز رو مهمون خونه باباجون بودي . خلاصه خيلي خوش گذشت تا روز چهارشنبه كارمون طول كشيد و توي اين مدت سيناي گلم خيلي با ما همراهي ميكردي و اصلا اذيت نكردي هر چند بعضي اوقات از دست شيطنتات منو بابا...
30 آذر 1391

هنر پسرکم در کلاس کارآفرینی

گل خوشگلم امروز ظهر که اومدم خونه باباجون دنبالت،هنوز وارد خونه نشده بودم که کاردستی قشنگتو آوردی و بهم نشون دادی و با افتخار گفتی : مامان خانممون گفت هرکی زودتر تموم کنه میتونه کاردستیشو ببره خونه و من زود تمومش کردم که بیارم تو ببینیش.فدات بشم الهی عسلکم قربون اون دستای کوچیکت بره مامان! یه هلیکوپتر زیبا درست کردی ببین.... راستی یه چند روزی شده چپ و راست میری میای بوسم میکنی و بغلم میکنی و همش میگی مامانی خیلی دوست دارم. عشق منی مامان بدون شما دو تا نفس کشیدن برام سخته، الهی قربونت برم شیرین زبونم! ...
6 آذر 1391

جوجه های عزادار من!!!

امروز تاسوعای حسینیه،همه جا غرق در عزا و ماتمه حتی آسمونم امروز بدجوری گرفته ...این روزا دل مامانتونم بدجور میگیره و بابایی میگه بخاطر همین روزاست... قربونتون برم من که از همه ما بیشتر این شور رو دارین قربون دلای پاکتون ان شاا... خود آقامون شما فرشته های کوچیک رو در پناه خودش حفظ کنه. سینای نازم از صبح علی الطلوع بالای سر منو بابایی بودی و دائم به بابا میگفتی پاشو بریم هیات. آخه دیشب با اینکه تموم مغازه ها تعطیل بود اما مارو مجبور کردی بگردیم و برات زنجیر بخریم که امروز بری بقول خودت حسین حسین کنی.مامان فدات بشه الهی...دیروز ظهر جلوی در مسجد منتظرشما و بابایی بودم و به پسرای جوونی که رد میشدن نگاه میکردم و دائم توی ذهنم بزرگی تورو مجس...
4 آذر 1391

دو تا عشق کوچولوی مامان

قشنگای من نمیدونین چند وقته که میخوام براتون بنویسم اما اما اما، امان از دست این مامان!بعضی وقتا وقتی خودمو با بقیه مامانا مقایسه میکنم میبینم خیلی درباره شما دوتا فرشته کوتاهی میکنم هرچند شما دو تا مثل گل میمونین و هیچوقت این کوتاهی هامو نمیگین اما... امروز پنج شنبه بود و روزای پنج شنبه چون دورکارم توی خونه در خدمت شما دوتا نازنین بودم،خیلی خوب بود خیلی،از اینکه توی خونه هستمو و دیگه شما دو تا شیطون مخ منو بکار نمیگیرین با تلفناتون خوشحال بودم آخه هفته های پیش دقیقا از ساعت 45/7 تلفن زدناتون شروع میشد تا 1 که نزدیک اومدنم بود و خلاصه هم مغز منو داغ میکردین هم همکارای مهربونمو که با صبوری بداخلاقیامو تحمل میکردن!!! کیمیای گلم یه...
2 آذر 1391

اميدهاي زندگي مامان

شاپركاي نازم هفته پيش بابايي يه ماموريت يه هفته اي رفت،از چندروز قبلش سينايي،دائم به بابايي ميگفتي كي ميخواي بري ديگه؟آخه فكر ميكردي طبق معمول ما اون چندروز مهمونه خونه باباجون ميشيم اما ايندفعه مامان نازي بهتون يه دستي زد و اون چند شبو بخاطر اينكه توي خونه راحتتر به كارام ميتونستم برسم خونه خودمون مونديم... امااااااااا هر شب سيناجونم چنان بغض ميكردي و گريه و زاري راه مينداختي كه دلم براي بابايي تنگ شده... منو كيميا خيلي تعجب كرده بوديم.شب اول توي آشپزخونه مشغول كار بودم اومدي گفتي مامان دست بزن به چشمام،منم از همه جا بيخبر دستمو كشيدم زير چشاي نازت و گفتم خوب!چي شده؟ گفتي خوب ببين خيسه.منم تعجب كردم و گفتم نه ماماني خيس نيست چرا بايد خيس با...
1 آبان 1391

يه جمعه زيبا

شاپركاي خوشگلم ديروز جمعه بود و صبح علي الطلوع شما دو تا وروجك برخلاف ديگه روزا بيدار شده بودين و بالاي سر منو بابايي جيك جيك ميكردين كه بيدار بشيم، بالاخره بابايي مهربون بيدار شد و پيشنهاد داد واسه خوردن صبحونه بريم پارك كه با استقبال شما مواجه شد و هرچند ماماني طفلي حال و حوصله نداشت بخاطر دل شما وروجكا رفتيم بيرون.يه چند روزيه خيلي حالم گرفته اس و به عبارتي دل و دماغ ندارم برام دعا كنين فرشته هاي معصومم. خلاصه بعد از خوردن صبحانه شروع به بازي كردين و كيميا خانم چون جو فوتبال گرفته بودش همون اول كاري توپو شوت كردو رفت بالاي درخت و تا يه مدتي با بابايي مشغول پايين آوردن اون بوديم خدايااز دست تو دختر فوتباليست من بعد از يه كم بازي كردن چون ن...
22 مهر 1391