سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

کیمیا و سینا

یک جمله جالب از پسرکم

دیروز ظهر متوجه شدیم که یه همسایه جدید داره برای مجتمعمون میاد.سینا جونم شما هم رفته بودی پشت پنجره و داشتی اسباب کشی اونا رو نیگاه میکردی.بعد از چند لحظه تماشا به من گفتی:"مامان چه جالب یه همسایمون لوله کشی کردن و رفتن حالا اینا دارن لوله کشی میکنن که بیان همسایه ما بشن." اینو که گفتی منو بابایی خیلی خودمونو کنترل کردیم که به شما نخندیم اما نشد و قیافه حق به جانب تو عسلک خیلی دیدنی بود .اون لحظه دلم میخواست یه ماچ گنده بکنمت  قربونت برم قند عسل مامانی ...
10 دی 1390

مامان و نازدانه هاش

  امروز صبح از اون روزای به قول معروف دنده چپی شما دو تا فرشته بود و خلاصه حسابی از سر مامان طفلی دود بلند کردین. سینا جونم که از همون سر صبح بنای ناسازگاری رو گذاشته بودی و به هیچ وجه راه نمیومدی ، کیمیا جونمم که طبق معمول همیشه با خونسردی و بیخیالیت منو کلافه کرده بودی . وقتی دیدین که ناراحت شدم هردوتاتون پشیمون شده بودین . پسرکم زود گفتی مامان معذرت اما کیمیای همیشه مغرورم هیچی نگفتی فقط نگام میکردی. دیگه جونم بگه منم ساعت ١٠/٧ شما دو تا رو توی خونه گذاشتمو رفتم خونه باباجون و بازم مثل همیشه مامان طفلیم سنگ صبورم بود و قبول زحمت شما دو تا شیطونو کرد . قربونت برم مامان مهربونم همیشه فکر میکنم اگه من توی یه شهر غ...
8 دی 1390

يلدايتان مبارك

  ديشب ، شب يلدا بود.طولانيترين شب سال ، ما سر شب رفتيم خونه ماماني و يكساعتي اونجا بوديم .بعد از اون چون شام خونه بابا جون دعوت بوديم از طرفي هم بزرگ فاميلن رفتيم اونجا و بعد از خوردن شام كه دست مامان جون درد نكنه خيلي خوشمزه بود ، مهمونها اومدن.ماماني و عمه زهره و عمو ايمان و عمو علي و شيرين خانم همه اومدند خيلي خوش گذشت.باباجون توي سه مرحله كف زد و شما دو تا با بچه هاي عمه و پارسا حسابي بازي كردي و خوش گذروندين.آخر شبم باباجون براي همه فال حافظ گرفت.ديشب يكي از قشنگ ترين شباي زندگيمون بود.راستي بابايي هم طبق معمول منو شرمنده كرد و براي يه سرويس خريد . از همينجا بهش ميگم دستت درد نكنه همسر مهربونم . خيلي دوستتون دارم  ...
1 دی 1390

انرژی مثبتهای مامان ، عشق من هستید

چند روزه كه خيلي تو فكر انرژي مثبتم. همه اون رو هم از شما نفسهاي زندگيم ميگيرم تموم انرژي و بودنم با شماست عزيزاي دلم. راستي پزيشب با هم البته بدون بابايي رفتيم و حسابي خوش گذرونديم،اولش رفتيم يه خورده گشتي توي خيابونا زديم و بعدشم يه شيرموز بستني مشت زديم توي رگ. هرچند سينايي گلم خوابيده بودي و وقتي بيدار شدي يه كوچولو غر زدي اما ختم به خير شد.امروزم تولد يكي از همكارام بود و ديشب با شما دوتا گلم رفتم خريد ، توي مغازه هرچي تونستي سينا جونم آتيش سوزوندي كه صداي آقاهه در اومد و بيچاره از منم كلي معذرت خواهي كرد آخه رفته بودي سر گرامافونش و ديگه.... امروز پنج شنبه است و كيميا جونم تعطيليشه و آقا سينا هم به تبع آبجي موند توي خونه ام...
24 آذر 1390

از دست شیطنتهای گل پسرم

سلام گلای نازم، فرشته های خوشگلم. امروز صبحم از اون روزا بود که باز هنرهای سینا جونم مشکل آفرین شد. چند روزه که بخاطر محرم صبحها توی اداره زیارت عاشورا برگزار میشه و امروز روز آخرش بود که میخواستم شرکت کنم .خلاصه صبح زود بیدار شدم و همه کارمو تا ٧ تموم کردم وقتی میخواستیم بیایم بیرون متوجه شدم سوییچ ماشین نیست. دیروز عصر یه لحظه دست شما دیدمش و دیگه هیچی حالا هرچی ازت میپرسم مامانی چکارش کردی اینقدر هول شده بودی که هیچی نمیگفتی خدا میدونه کجا انداختیش.چند دقیقه ای با آبجی کیمیا گشیم اما پیدا نشد و مجبور شدم با بابایی تماس گرفتم که اومد و اون یکی سوییچ و داد.بالاخره به اداره رسیدم اما دیگه وقتی که کار از کار گذشته بود و تم...
13 آذر 1390

مبارکه مبارک به من بدین یه....

پسر گلم تازه متوجه شدم که توی سایت مهدهای کودک تونستی کاپ نقره رو بگیری . عکسشو برات میذارم گل پسرم انشاالله که سالهای سال بتونی برای مامان و بابا و از همه مهمتر خودت افتخار کسب کنی هرچند این کاپت حاصل تلاش خودمه مامان جونی اما اگه تو نبودی جایزه ای هم نبود عزیزدلم قربونت برم نفس مامان اینم نقاشیهای گل پسرم که توی پرونده ماهانه اش بود ...
25 آبان 1390

چند تا عکس از گلهای باغم

  پسر گلم در حال قدم زدن در پارك           فرشته های خوشگلم                                                                                         ...
25 آبان 1390

خداجونم خودت کمکم کن

فرشته نازنینم بازم مریض شدی . دیگه دارم به خودم شک میکنم شاید واقعا من نمیتونم اونجوی که باید ازت مراقبت کنم. عصر دوشنبه که از خواب بیدار شدی و بغلت کردم حس کردم که تب داری . به بابایی که گفتم گفت نه تو خیلی حساس شدی .خلاصه نه بابایی و نه خاله مریم حرف منو باور نکردن،تا آخر شب که شدید شد و تا این ساعت هر ٤ ساعت شربی استامینوفن میخوری نفس مامان تازه همون روز دوشنبه ١٠ روز شربت سفکسیمت تموم شد که باز !! نمیدونم از پارسا گرفتی یا باز توی مهدت مریض شدی یا هم از بی دقتی من بوده ولی بهر حال ازت معذرت میخوام گلکم خدا کنه زودتر خوب بشی باور کن مامانی من طاقت دیدن این قیافتو ندارم به قدری دلم گرفته که خدا فقط خودش میدونه عزیز دلم. فقط خدا رو شکر که...
25 آبان 1390