پسرم ، میوه دلم، تولدت مبارک...
سینای نفسم،عزیز دل مامان ... شش سال پیش در چنین روزی یک فرشته از فرشته های آسمونی از خدا اجازه گرفت و اومد قدم رو چشمان پدر و مادری بیقرار و منتظر گذاشت ...... شاپرک خوشگلم ساعت نه و نیم شب قدم های کوچکت رو بر زمین بزرگ خدا گذاشتی تا خدا با همه ی بزرگی وعظمتش لبخندی بر چهره مان بزند و زیباترین هدیه اش را تقدیممان کند ، خوش آمدی فرشته ی زیبایم......... پسرم کاش میتوانستم ببینم و بدانم هر انچه در سینه ات در قلب کوچکت در کنارمان کاشته میشود ..... کاش میتوانستم همه ی قوانین دنیا را برای قلب پاک و بلوریت تغییر بدهم ... اینکه هرگز مجبور نباشی برای قوی شدن درد و رنج را تحمل کنی ... ...
نویسنده :
مامان
4:33
سالگرد ازدواجمون مبارك
همسري مهربونم ، از وقتي با هميم روزها و روزها گذشته چه تلخ چه شيرين ! معبود را شاكرم كه در تلخيها كنارم بودي و شاديها را به كامم شيرين تر كردي !! عزيز لحظه هاي بيقراريم دوازدهمين سالگرد ازدواجمان مبارك! همسر با وفایم من برای همسفر شدن با تو، از تمام دلبستگیهایم گذشتم حال منم و یک بغل پر از گلهای عاشقی تو وعده سبزشدن دل کویر مرا دادی و بغض بی پایان مرا فرونشاندی وقتی که باران نمیبارد. تو مهربانی ببار ای گل همیشه بهار من! ...
نویسنده :
مامان
12:04
پرنسس خوشگل مامان تولدت مبارک
دخترم، عزيزم، فرشته كوچك من ... به تو كه مي نگرم، همه زيبايي دنيا را، هر آنچه وصف شدني و هر آنچه توصيف ناپذير است را، يكجا مي بينم...انگار همین دیروز بود ، یازده سال از اون صبحی که منو از خواب پروندی و روانه بیمارستان کردی میگذره! اومدنت خیلی ناگهانی بود آخه هنوز یه ماهه دیگه خودمون وعده میدادیم که جوجه کوچولومون بیاد اما مثل همیشه که عجولی ساعت 2 بعدازظهر روز 22تیر چشمای نازتو به این دنیا باز کردی و دیگه شدی همه دنیای منو بابایی...قربونت برم مامانی ! برات در يكايك لحظه هاي بودنم سلامتي، شادماني، موفقيت و سربلندي آرزو ميكنم. دوستت دارم بيشتر از اونیکه در حجم انديشه ها بگنجه، از خدا ميخوام ياري ام كنه تا به تو بهترين ها را بياموز...
نویسنده :
مامان
4:09
بازم ماموریت مامانی اما همراه با دو تا شیرین زبونم
گلای خوشگلم چند وقت پیش برام یه ماموریت پیش اومد و فرقش با بقیه ماموریتام این بود که شما دو تا عسلک به همراه دو تا خاله مهربونتون و پارسا نفسی همراهم بودین و من از این بابت خیلی خوشحال بودم،هرچند جای بابایی خیلی خالی بود اما در کل خیلی خوش گذشت فقط همون روزی که من نبودم و کارداشتم یه خورده واسه خودم سخت تر بود اما چون شب نیمه شعبان بود خاله جونا شما عسلا رو حسابی بیرون برده بودن و کلی حال کرده بودین...ممنونم خواهرای گلم!!! ...
نویسنده :
مامان
19:07
عکس های جشن پایان سال گل پسر مامان
اولین برنامتون اجرای سرود ای ایران بود که همه شما فرشته ها اون رو با هم خوندین. این عکسم مربوط به اجرای یه سرود با لهجه محلیه... این دوتا عکسم مربوط به اجرای یه سرود انگلیسی بود... اینم یه کتاب جالب هدیه پایان سال گل پسرم... این یه کتابچه جالبه که به هر جوجه یکی هدیه دادن و توش در هر صفحه راجع به همون جوجو مطالبی نوشته شده به اضافه شماره تلفن و آدرس خونه که بعدها این جوجوهای خوشگل بتونن همدیگه رو پیدا کنن... اینم عکس فرشته های معصوم با لباس و پایان نامشون...انشاا...همه شما نازنینا بتونین پله های ترقی رو یکی بعد از دیگری طی کنید. این عکسام مربوط به پایان نامتون بود عزیز...
نویسنده :
مامان
10:58
جشن فارغ التحصیلی پسر عسلم و شروع تعطیلات تابستونی شیرین دخترم
ببخشید خوشگلای مامان که بازم این مامانی تنبل داره با تاخیر وقایع رو ثبت میکنه فدای صورت ماهتون بشم فرشته کوچولوهای مامان که همیشه این مامان گرفتار رو به خاطر کمبود و کاستیاش میبخشین، خداکنه که بتونم براتون یه مادر واقعی باشم فقط بدونین همه آرزوی من دیدن خوشبختی و خنده شما دو تا جوجو در تموم زندگیتونه...خوب بریم سر اصل مطلب یازدهم خرداد جشن فارغ التحصیلی مهدت بود قربونت برم عزیزکم که اینقدر بزرگ شدی ساله دیگه باید بری مدرسه و من از الان دلهره مدرستو دارم نمیدونی چندتا مدرسه رو در نظر گرفتم و بعضی وقتا مثه کلاف سردرگم میشم...چندروز پیش باباجون که استرس منو میدید گفت سینا پسر باهوشیه تو هر مدرسه ای هم که بذاریش از عهده ...
نویسنده :
مامان
9:33
به بزرگترین و عزیزترین مردان دنیایم...
پدرم ، آرامشم .... گاهی فراموش می کنم که اگر الان آرامشی دارم به خاطره توست ... پدرم گاهی فراموش می کنم اگر الان غرور دارم و پیش هر کسی سرم رو خم نمی کنم به خاطر توست ... پدرم دوستت دارم روز پدر رو به همه دوستان عزیزم تبریک می گم ... ...
نویسنده :
مامان
22:03
جوجه های شجاع مامان
نفسای من بازم از خودتون یه شجاعت فوق العاده نشون دادین .... قربونتون بره مامان....ماجرا از اونجایی شروع شد که هفته پیش دندونمو کشیده بودم و چون حالم زیاد خوب نیود بابایی به همراه سینایی رفتن بیرون که یه سری کارا رو انجام بدن و در همون اثنا چون پارساجونم رفته بود نمایشگاه مارای سمی...بابای مهربون آقا سینا رو برده بود دیدن اون نمایشگاه... شب که اومدی خونه با اینکه من خواب بودم اما اومدی بیدارم کردی و با هیجان کودکانه ات از نمایشگاه تعریف کردی و آخرشم گفتی چون عکس نگرفتم باید منو فردا ببری عکس بگیرم... خلاصه فردا و دو تا فردای دیگه گذشت و پریروز عصر چون منو بابایی به حرفت گوش ندادیم مخ خاله جونو سالادکردی و خاله طفلی شما دو تا عسلکو برد...
نویسنده :
مامان
23:02
بدون شرح...
چشمان عروسکم را می گیرم نمی خواهم مثل من ببیند و حسرت بکشد می ترسم بهانه گیر شود...! ...
نویسنده :
مامان
22:32