اميدهاي زندگي مامان
شاپركاي نازم هفته پيش بابايي يه ماموريت يه هفته اي رفت،از چندروز قبلش سينايي،دائم به بابايي ميگفتي كي ميخواي بري ديگه؟آخه فكر ميكردي طبق معمول ما اون چندروز مهمونه خونه باباجون ميشيم اما ايندفعه مامان نازي بهتون يه دستي زد و اون چند شبو بخاطر اينكه توي خونه راحتتر به كارام ميتونستم برسم خونه خودمون مونديم...امااااااااا هر شب سيناجونم چنان بغض ميكردي و گريه و زاري راه مينداختي كه دلم براي بابايي تنگ شده...منو كيميا خيلي تعجب كرده بوديم.شب اول توي آشپزخونه مشغول كار بودم اومدي گفتي مامان دست بزن به چشمام،منم از همه جا بيخبر دستمو كشيدم زير چشاي نازت و گفتم خوب!چي شده؟گفتي خوب ببين خيسه.منم تعجب كردم و گفتم نه ماماني خيس نيست چرا بايد خيس باشه؟تو هم با بغض گفتي خوب گريه كردم دلم براي بابايي تنگ شده!!!!!!!!اونوقت بود كه تازه فهميدم چه خبره.گرفتمت توي بغلمو يه عالمه ماچت كردم اما تو دست بردار نبودي و هرشب همين فيلمو برامون اجرا ميكردي ناقلا.بالاخره پنج شنبه شب به آرزوتون رسيدين و ما اونجا خوابيديم توي اتاق خاله مهشيد و خاله طفلي نصفه شب از اتاقش فراري شد.عصر همون روز هم با خاله مريم و عمومحسن و پارسا گلي رفتيم سينما فيلم كلاه قرمزي و بچه ننه،توي سينما اولاش كه آروم نشسته بودين اما چون زياد متوجه حرفاشون نميشدين با پارسا شروع به دويدن كردين و منو خاله مريمو كلافه كردين.اما دختر عسلم كه فيلمو قشنگ درك ميكرد آروم نشسته بود و طبق معمول محو نگاه كردن بود و يه وقتايي آنچنان ميخنديدي گلم كه مجبور ميشدم جلوي دهنتو بگيرم.خيلي خوش گذشت و جاي بابايي حسابي خالي بود.بعد از سينما باباجون مهربون رفته بود دنبال بابايي فرودگاه و اومدن خونه.سينا كه از همون دم در هنوز طفلي بابايي نيومده بود توي خونه سراغ سوغاتياتوميگرفتي و بابايي طفلي هم بخاطر يه سري مسائل امنيتي هرچي واسه تو خريده بود براي پارسا هم خريد كرده بودودستت درد نكنه همسري مهربونم!اما كيميا خانمم تا يه ربعي بيرون نميومدي از اتاق ، فكر كنم خجالت ميكشيدي و حسابي بابايي رو نااميد كردي.گلم هرچند ميدونم دلت براش خيلي تنگ شده بود اما يه ذره بروز نميدي ،هميشه همينجوري هستي و من از اين بابت خيلي برات نگرانم دخترك گلم اين روزا همه چي به زبون ميچرخه و تو عسلم حاضر نيستي هيچ چيزو نشون بدي.قربونت برم گل نازنينم....