سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

کیمیا و سینا

مادرم هستیم ز هستی توست...

مادرم مادرم مادرم مادرم بزرگ شديم ... و فهميديم كه دارو آبميوه نبود .. بزرگ شديم ... و فهميديم بابابزرگ ديگر هيچگاه باز نخواهد گشت همانطور كه مادر گفته بود .. بزرگ شديم ... و فهميديم چيزهايي ترسناك تر از تاريكي هم هست ...  بزرگ شديم و فهميديم هر كسي شاهزاده دل ما نبايد بشود...و چقدر اشك هاي ما با ارزش اند بزرگ شديم ... به اندازه اي كه فهميديم پشت هرخنده مادرم هزار گريه بود  بزرگ شديم ... ويافتيم كه مشكلاتمان ديگر با يك شكلات،يك لباس يا پول حل نمي شود ...  بزرگ شديم ... و فهميديم كه اين تنها ما نبوديم كه بزرگ شديم،بلكه والدين ماهم همراه با ما بزرگ شده اند .. بزرگ شديم و فهميديم مسير زندگي را بايد اي...
27 فروردين 1393

شیشه عطر بهار لب دیوار شکست

نه بهار با اردیبهشت زیباش...نه تابستون با شهریورش و نه پاییز با مهرش به اندازه زمستون و اسفندش پر هیاهو نیست! من عاشق اسفند و این شلوغیاشم؛همه جا انگاری زندگی جریان داره همه در حال دویدن و کاروتلاشند...از بچگی اسفند روخیلی دوست داشتم هم به خاطر خونه تکونیش و هم لباس و وسایلای جدیدی که مامان جون و بابا جون واسه عیدمون میخریدن...یادش بخیر!الان شما دوتا نفسی روکه میبینم یاد خودمو خاله ها میکنم چه حال و هوایی دارین!!!شما دوتا عشقمم فکر کنم خونه تکونیه عید رو خیلی دوست دارین توی تموم کارا بودین و تاجاییکه از دستای کوچیکتون برمی اومد کمکم کردین الهی مامان فداتون بشه عسلای من... البته یه وقتایی شیطنت هم داشتین...روزیکه اتاقتون رو بهم ریخته بودم تا ...
28 اسفند 1392

مامان خوبم عاشقتم...

مادر يعني به تعداد همه روزهاي گذشته تو، صبوري! مادر يعني به تعداد همه روزهاي آينده تو ،دلواپسي! مادر يعني به تعداد آرامش همه خوابهاي کودکانه تو، بيداري ! مادر يعني بهانه بوسيدن خستگي دستهايي که عمري به پاي باليدن تو چروک شد! مادر يعني بهانه در آغوش کشيدن زني که نوازشگر همه سالهاي دلتنگي تو بود! مادر يعني باز هم بهانه مادر گرفتن.... ...
20 آذر 1392

مامان و جوجه هاش و ...

سيناي گلم امروز دقيقا 38 روز ميشه كه تو به مدرسه ميري .... خيلي شيطنت ميكني و من و بابايي رو سر مشق نوشتنت دق ميدي، خدا نكنه كه بالاتر از گل بهت بگيم اونوقت با اون اخماي شيرينت شروع به نوشتن ميكني و همون صفحه اي رو كه ما رو دق ميدادي بنويسي در عرض چند دقيقه و بدون استفاده از پاك كن تمومش ميكني... اما ماماني من دلم نمياد همش باهت دعوا كنم!!! هر روز صبحم كه از خواب بيدار ميشي ميگي من امروز نميرم مدرسه ببين سرما خوردمو حالم خوب نيست...خلاصه توي اين مدت حسابي منو درگير خودت داشتي عزيزدلم ... كيمياي خوشگلمم امسال از سالاي پيش منو بيشتر درگير داري و ازاونجايي كه امسال درسات يه كم مشكلتر از بقيه سالها هست  و تو هم هنوز همون خوي بيخياليتو د...
8 آبان 1392

اولین بارونای پسرکم

عصر روز اول مهر داشتم کتاباتو با خاله مریم نگاه میکردیم و بهت گفتم مامانی غیر از نگاره اول بازم بهتون درس دادن؟ گفتی آره هم اینو بهمون گفتن هم اون بارونا رو!!!  منم از همه جا بیخبر شروع کردم و دنبال درس بارون میگشتم که کجای کتابتونه و هرچی هم خاله مریم طفلی میگفت همچین درسی توی کلاس اول نیست من گوش نمیدادم. خلاصه بعد از یه جستجوی سر کاری فهمیدیم که تو به اولین سرمشقات که شبیه یک هست چون پشت سر هم نوشته بودیشون میگفتی بارون... فدای اون دل صاف و مهربونت بشم عزیز دل مامان اینم اولین بارونای پسرم که یه جاهایی شبیه به رگبارای پاییزی شده!!! نفس منی مامانی ...
7 مهر 1392

باز هم بوی مهر

هنوزم اول مهر که میشه مثل همون وقتایی که میرفتم مدرسه ذوق و شوق دارم...ا مسال این اشتیاق بیشتر بود واسه اینکه نازنین پسرمم مدرسه میرفت و کلاس اولی بود.طبق روال هر سال کلاس اولیا باید یه روز قبل از بقیه به مدرسه برن و سینای منم روز سی و یکم شهریور همراه منوبابایی مهربون به مدرسه رفتی. خدا میدونه وقتیکه با اون لباس فرمت وارد مدرسه شدی من چه حسی داشتم.خوشحال بودم از اینکه میدیدم جوجه ته تغاری منم دیگه اونقدی بزرگ شده که باید بره مدرسه اما بغضم داشتم که چه زود تموم اون لحظات کودکی جوجه من گذشتن و من خیلی چیزاشو نتونستم جوریکه دلم میخواد حس کنم. خلاصه روز اول که زیاد تو ی مدرسه نموندی عزیزکم و چون بابایی مرخصیش تموم شد بعد دو ساعت به خونه ...
7 مهر 1392

بازم ماموریت بابایی و ...

امروز سه روز میشه که بابایی مهربون رفته بابلسر ماموریت  و ما مثل دفعات پیش تنها هستیم  سیناجونم !!!علی رغم اینکه همون روز اول از من قول گرفتی که اگه مشقاتو  زود بنویسی بریم خونه باباجون و تا وقتی بابایی میاد اونجا باشیم. و الانم سه روز میشه که ما مهمون مامان جونو باباجونیم!اما اینبار خیلی بیقراری میکنی و منو خیلی داری اذیت میکنی همش سر یه چیزای کوچیک قهر میکنی  تا من یه ذره بهت اخم میکنم با اون بغضایی که منو میکشی میگی دلم برای بابا تنگ شده پس کی میاد؟؟؟پس آخر هفته کی میشه؟!!! قربونت برم من که هر وقت تو رو اینجوری میبینم حاضرم عمرمو بدمو اون قیافه معصومو گرفته تو رو نبینم. اما خودمونیم دل خودمم بیشتر تنگ شده و ...
7 مهر 1392

تابستونی که گذشت

نفسای مامان، یه چند وقتیه که نتونستن براتون چیزی بنویسم اما اینبار به خاطر تنبلی و درگیریام نبوده...آخه مامانی چشمامو عمل کردمو   نمیتونستم با سیستم کار کنم.الانم یه چند روزی میشه که درگیر نوشتن همین چند خط هستم، خلاصه اینکه 24 مرداد عمل چشمام بود و تموم ماه شهریور رو توی خونه کنار شما دو تا عسلک بودم و هرچند چشمام اذیتم میکردن  اما با شما دو تا شیرینک خیلی خوش گذشت جوریکه به بابایی میگفتم دلم میخواد استعفا بدمو دیگه نرم سر کار... امسال تابستون سینایی من کلاس فوتبال میرفتی  و بعد از کلاستم کلی با ذوق برام از زمین چمن و شوت و دروازه بانیات تعریف میکردی.هرچند توی خونه هم شما دو تا شیطونک به همراه بابایی خونه رو سه تا م...
31 شهريور 1392

صدای حرف زدن خدا!!!

دیروز از عصر بارون زیبایی اومد و از اونجایی که من عاشق بارون و هوای بارونیم خیلی انرژی گرفتم.سحرم همینجور نم نم میبارید و خدا میدونه چه هوای مطبوعی شده بود.ممنونم خدای مهربونم! اما سینای گلم ،امشب بعد از اینکه یه دوساعتی با کیمیا و فاطمه توی پیلوت بازی کردین،وقتی اومدی بالا من سرگرمه کارام بودم که رفتی کنار پنجره،به خاطر بارون دیروز هنوز هوا خیلی تازه اس و نسیم خنکی میومد،یه چند لحظه ای بیرونو تماشا کردی و بعدش به من گفتی :مامان میدونی چرا باد میاد؟منم چون میخواستم خودت جوابتو بدی گفتم نه مامانی تو بگو!میدونی چی گفتی شیرین زبونم؟  گفتی وقتی باد میاد یعنی خدا داره حرف میزنه وقتی که یواش میاد داره آروم حرف میزنه اما وقتی شدیده خ...
19 مرداد 1392