يه جمعه زيبا
شاپركاي خوشگلم ديروز جمعه بود و صبح علي الطلوع شما دو تا وروجك برخلاف ديگه روزا بيدار شده بودين و بالاي سر منو بابايي جيك جيك ميكردين كه بيدار بشيم،بالاخره بابايي مهربون بيدار شد و پيشنهاد داد واسه خوردن صبحونه بريم پارك كه با استقبال شما مواجه شد و هرچند ماماني طفلي حال و حوصله نداشت بخاطر دل شما وروجكا رفتيم بيرون.يه چند روزيه خيلي حالم گرفته اس و به عبارتي دل و دماغ ندارم برام دعا كنين فرشته هاي معصومم.خلاصه بعد از خوردن صبحانه شروع به بازي كردين و كيميا خانم چون جو فوتبال گرفته بودش همون اول كاري توپو شوت كردو رفت بالاي درخت و تا يه مدتي با بابايي مشغول پايين آوردن اون بوديم خدايااز دست تو دختر فوتباليست منبعد از يه كم بازي كردن چون ناهار باباجون و خاله مينا خونه ما دعوت بودن مجبور به بازگشت شديم.راستی دیروز چیدمان هال رو عوض کردیم و شما دو تا نفس هی برام نظر میدادین مخصوصا پسرکم که دوست داشتی همه چی طبق سلیقه تو باشه و همه رو کنار هم بچینیم خودت تصور کن اونوقت چی میشد.در حین جابجایی بودیم که خاله مینا تماس گرفت و گفت شما ناهارتونو بیارین خونه ما و وقتی من اینو گفتم سینایی گفتی اه ببین کیمیا الکی مرتب کردیم بیا همه چی رو بهم بریزیم.قربونت برم که همیشه فکر میکنی فقط وقتی مهمون دارین باید دوروبر مرتب باشه!!!بعد از رفتن به خونه باباجون و خواب عصرانه همراه با خاله مریم به بند امیر شاه رفتیم و کلی خوش گذشت هرچند سینا و پارسا آبرویی برامون نذاشتن توی چایخونش بسکه سر و صدا کردن امادر کل روز خوبی بود و بخاطراون اول از همسری گل و مهربونم تشکر میکنم بعدشم از شما عسلای مامان که اخلاقتون خوب بود و باعث شد روز خوبی رو کنارهم سپری کنیم.عاشقتونم عزیزای من