یه جمعه زیبا و برفی
خوشل مامان سینای گلم امروز یکی از اون روزای بیاد موندنی برات بود. صبح تازه از خواب بیدار شده بودی و هنوز مامان فعال بهت صبحونه نداده بود که مامان جون اومد دنبالت و با هم رفتین همین اطراف برف بازی کنین و چون کیمیای نازم امتحان فاینال زبان داشت و خونه نبود شما باهشون رفتین و از قرار خیلی بهت خوش گذشته بود ولی جاهایی که ماشین سر میخورده همونجوی نگران و عصبی شده بودی و مامان جون میگفت همش به پارسا میگفتی با من حرف نزن حوصله ندارم...یه چیزه عجیبه دیگه هم که قبلا از اسب و اسب سواری میترسیدی اما امروز از روی اسب عموی نیلوفر جون پایین نمی اومدی و عضو ثابت اسب سواری بودی... قربونت برم من !ظهرکه ما رو دیدی نمیدونستی با چه ذوقی کارای صبحتو تعریف کنی...
نویسنده :
مامان
22:09