یه جمعه زیبا و برفی
خوشل مامان سینای گلم امروز یکی از اون روزای بیاد موندنی برات بود.صبح تازه از خواب بیدار شده بودی و هنوز مامان فعال بهت صبحونه نداده بود که مامان جون اومد دنبالت و با هم رفتین همین اطراف برف بازی کنین و چون کیمیای نازم امتحان فاینال زبان داشت و خونه نبود شما باهشون رفتین و از قرار خیلی بهت خوش گذشته بودولی جاهایی که ماشین سر میخورده همونجوی نگران و عصبی شده بودی و مامان جون میگفت همش به پارسا میگفتی با من حرف نزن حوصله ندارم...یه چیزه عجیبه دیگه هم که قبلا از اسب و اسب سواری میترسیدی اما امروز از روی اسب عموی نیلوفر جون پایین نمی اومدی و عضو ثابت اسب سواری بودی...قربونت برم من !ظهرکه ما رو دیدی نمیدونستی با چه ذوقی کارای صبحتو تعریف کنی عزیز دلم ،از همینجا هم از مامان خوب و مهربونم به خاطر تموم زحمتیی که برامون میکشه تشکر میکنم عاشقتم مامان جونم!!!
اما کیمیای عسلم وقتی که از امتحان اومدی و فهمیدی که سینا رفته برف بازی با اینکه خیلی دلت میخواست بری اما به روی خودت نیاوردی و مثل همیشه فقط بغض کرده بودی الهی فدات بشم نفس مامان... حالا قرار شده هفته دیگه فقط به خاطر تو بریم که اسب سواری هم بکنی.الان که دارم براتون مینویسم دارین تلویزیون نگاه میکنین و یه برگه امتحان ریاضی دو ساعته که جلوته و تو هم انگار نه انگار و هر چند دقیقه ای صدای خنده های شیرینتون که امید بخش زندگی مامانه به گوشم میرسه الهی همیشه سبز و خند رو باشین فرشته های کوچیکم ...