سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

کیمیا و سینا

جوجه های عزادار من!!!

امروز تاسوعای حسینیه،همه جا غرق در عزا و ماتمه حتی آسمونم امروز بدجوری گرفته ...این روزا دل مامانتونم بدجور میگیره و بابایی میگه بخاطر همین روزاست... قربونتون برم من که از همه ما بیشتر این شور رو دارین قربون دلای پاکتون ان شاا... خود آقامون شما فرشته های کوچیک رو در پناه خودش حفظ کنه. سینای نازم از صبح علی الطلوع بالای سر منو بابایی بودی و دائم به بابا میگفتی پاشو بریم هیات. آخه دیشب با اینکه تموم مغازه ها تعطیل بود اما مارو مجبور کردی بگردیم و برات زنجیر بخریم که امروز بری بقول خودت حسین حسین کنی.مامان فدات بشه الهی...دیروز ظهر جلوی در مسجد منتظرشما و بابایی بودم و به پسرای جوونی که رد میشدن نگاه میکردم و دائم توی ذهنم بزرگی تورو مجس...
4 آذر 1391

دو تا عشق کوچولوی مامان

قشنگای من نمیدونین چند وقته که میخوام براتون بنویسم اما اما اما، امان از دست این مامان!بعضی وقتا وقتی خودمو با بقیه مامانا مقایسه میکنم میبینم خیلی درباره شما دوتا فرشته کوتاهی میکنم هرچند شما دو تا مثل گل میمونین و هیچوقت این کوتاهی هامو نمیگین اما... امروز پنج شنبه بود و روزای پنج شنبه چون دورکارم توی خونه در خدمت شما دوتا نازنین بودم،خیلی خوب بود خیلی،از اینکه توی خونه هستمو و دیگه شما دو تا شیطون مخ منو بکار نمیگیرین با تلفناتون خوشحال بودم آخه هفته های پیش دقیقا از ساعت 45/7 تلفن زدناتون شروع میشد تا 1 که نزدیک اومدنم بود و خلاصه هم مغز منو داغ میکردین هم همکارای مهربونمو که با صبوری بداخلاقیامو تحمل میکردن!!! کیمیای گلم یه...
2 آذر 1391

اميدهاي زندگي مامان

شاپركاي نازم هفته پيش بابايي يه ماموريت يه هفته اي رفت،از چندروز قبلش سينايي،دائم به بابايي ميگفتي كي ميخواي بري ديگه؟آخه فكر ميكردي طبق معمول ما اون چندروز مهمونه خونه باباجون ميشيم اما ايندفعه مامان نازي بهتون يه دستي زد و اون چند شبو بخاطر اينكه توي خونه راحتتر به كارام ميتونستم برسم خونه خودمون مونديم... امااااااااا هر شب سيناجونم چنان بغض ميكردي و گريه و زاري راه مينداختي كه دلم براي بابايي تنگ شده... منو كيميا خيلي تعجب كرده بوديم.شب اول توي آشپزخونه مشغول كار بودم اومدي گفتي مامان دست بزن به چشمام،منم از همه جا بيخبر دستمو كشيدم زير چشاي نازت و گفتم خوب!چي شده؟ گفتي خوب ببين خيسه.منم تعجب كردم و گفتم نه ماماني خيس نيست چرا بايد خيس با...
1 آبان 1391

يه جمعه زيبا

شاپركاي خوشگلم ديروز جمعه بود و صبح علي الطلوع شما دو تا وروجك برخلاف ديگه روزا بيدار شده بودين و بالاي سر منو بابايي جيك جيك ميكردين كه بيدار بشيم، بالاخره بابايي مهربون بيدار شد و پيشنهاد داد واسه خوردن صبحونه بريم پارك كه با استقبال شما مواجه شد و هرچند ماماني طفلي حال و حوصله نداشت بخاطر دل شما وروجكا رفتيم بيرون.يه چند روزيه خيلي حالم گرفته اس و به عبارتي دل و دماغ ندارم برام دعا كنين فرشته هاي معصومم. خلاصه بعد از خوردن صبحانه شروع به بازي كردين و كيميا خانم چون جو فوتبال گرفته بودش همون اول كاري توپو شوت كردو رفت بالاي درخت و تا يه مدتي با بابايي مشغول پايين آوردن اون بوديم خدايااز دست تو دختر فوتباليست من بعد از يه كم بازي كردن چون ن...
22 مهر 1391

سرزدن بابایی ازوبلاگ

بانام ویاد خدای مهربون وباعرض سلام وادب به همسرعزیزم نازی جونم که زحمت کشیدواین وبلاگ زیباوماندگارروایجادکردوباعرض سلام خدمت شما گلهای زیبای زندگیم سیناوکیمیا. بالاخره بابایی وقت کردوپس از18ماه که ازایجادوبلاگ گذشته چندجمله ای روبراتون بنویسه درهمین جا ازاین تاخیرطولانی ازنازی جون وشما عذرخواهی میکنم فرصت روغنیمت شمرده ومراتب عشق و ارادتم روتقدیم شماعزیزان می نمایم .نازی جونم  همسری گلم خیلی دوست دارم واقعا زحمت زیادی کشیدی . کیمیادخترگلم وسینا پسرعزیزم خیلی دوستون دارم شما امیدهای زندگیم هستین وتمام تلاشم برای رشدوشکوفایی شماست به مامان خوب ومهربونتون عشق بورزیدواونوهیچوقت تنها نذارین برای شما زحمات زیادی کشیده خیلی ازشبها که شما م...
14 مهر 1391