سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

کیمیا و سینا

تابستونی که گذشت

نفسای مامان، یه چند وقتیه که نتونستن براتون چیزی بنویسم اما اینبار به خاطر تنبلی و درگیریام نبوده...آخه مامانی چشمامو عمل کردمو   نمیتونستم با سیستم کار کنم.الانم یه چند روزی میشه که درگیر نوشتن همین چند خط هستم، خلاصه اینکه 24 مرداد عمل چشمام بود و تموم ماه شهریور رو توی خونه کنار شما دو تا عسلک بودم و هرچند چشمام اذیتم میکردن  اما با شما دو تا شیرینک خیلی خوش گذشت جوریکه به بابایی میگفتم دلم میخواد استعفا بدمو دیگه نرم سر کار... امسال تابستون سینایی من کلاس فوتبال میرفتی  و بعد از کلاستم کلی با ذوق برام از زمین چمن و شوت و دروازه بانیات تعریف میکردی.هرچند توی خونه هم شما دو تا شیطونک به همراه بابایی خونه رو سه تا م...
31 شهريور 1392

صدای حرف زدن خدا!!!

دیروز از عصر بارون زیبایی اومد و از اونجایی که من عاشق بارون و هوای بارونیم خیلی انرژی گرفتم.سحرم همینجور نم نم میبارید و خدا میدونه چه هوای مطبوعی شده بود.ممنونم خدای مهربونم! اما سینای گلم ،امشب بعد از اینکه یه دوساعتی با کیمیا و فاطمه توی پیلوت بازی کردین،وقتی اومدی بالا من سرگرمه کارام بودم که رفتی کنار پنجره،به خاطر بارون دیروز هنوز هوا خیلی تازه اس و نسیم خنکی میومد،یه چند لحظه ای بیرونو تماشا کردی و بعدش به من گفتی :مامان میدونی چرا باد میاد؟منم چون میخواستم خودت جوابتو بدی گفتم نه مامانی تو بگو!میدونی چی گفتی شیرین زبونم؟  گفتی وقتی باد میاد یعنی خدا داره حرف میزنه وقتی که یواش میاد داره آروم حرف میزنه اما وقتی شدیده خ...
19 مرداد 1392

بازم تولدتون مبارک شاپرکای نازم...

امسال تولدتون یه کم متفاوت با سالای پیش بود،تفاوتشم در این بود که به خاطر ماه رمضون دوبار واستون تولد گرفتیم یه بار همون روزش و یه باره دیگه هم دیروز که عید فطر بود... اولین تولد مربوط به دختر گلم بود که همون شب دعوتیه خاله مریم بود و ما بعد از تالار رفتیم خونه باباجون،مامان جون مهربون بازم مثل همیشه ما رو شرمنده کرده بود و با همه کارایی که داشت واسه دختر نازم کیک پخته بود... مامان عزیزتر از جونم خیلی دوست دارم و تا زنده ام همیشه مدیون زحماتت هستم! دومین هم مربوط به سینای نفسم بود که بازم زحمتشو خاله ندا کشیده بود.آخه اون شب افطار خونه خاله ندا دعوت بودیم و خاله جون مهربون واسه تولد تو و صدرای شیرین زبون که روز بعد از تو تولدش ...
19 مرداد 1392

پسرم ، میوه دلم، تولدت مبارک...

سینای نفسم،عزیز دل مامان ... شش سال پیش در چنین روزی یک فرشته از فرشته های آسمونی از خدا اجازه گرفت و اومد قدم رو چشمان پدر و مادری بیقرار و منتظر گذاشت ...... شاپرک خوشگلم ساعت نه و نیم شب قدم های کوچکت رو بر زمین بزرگ خدا گذاشتی تا خدا با همه ی بزرگی وعظمتش لبخندی بر چهره مان بزند و زیباترین هدیه اش را تقدیممان کند ، خوش آمدی فرشته ی زیبایم.........   پسرم کاش میتوانستم ببینم و بدانم هر انچه در سینه ات در قلب کوچکت در کنارمان کاشته میشود ..... کاش میتوانستم همه ی قوانین دنیا را برای قلب پاک و بلوریت تغییر بدهم ... اینکه هرگز مجبور نباشی برای قوی شدن درد و رنج را تحمل کنی ...  ...
14 مرداد 1392

سالگرد ازدواجمون مبارك

همسري مهربونم ، از وقتي با هميم روزها و روزها گذشته چه تلخ چه شيرين ! معبود را شاكرم كه در تلخيها كنارم بودي و شاديها را به كامم شيرين تر كردي !! عزيز لحظه هاي بيقراريم دوازدهمين سالگرد ازدواجمان مبارك! همسر با وفایم من برای همسفر شدن با تو، از تمام دلبستگی‌هایم گذشتم حال منم و یک بغل پر از گلهای عاشقی تو وعده سبزشدن دل کویر مرا دادی و بغض بی پایان مرا فرونشاندی وقتی که باران نمی‌بارد. تو مهربانی ببار ای گل همیشه بهار من!   ...
28 تير 1392

پرنسس خوشگل مامان تولدت مبارک

دخترم، عزيزم، فرشته كوچك من ... به تو كه مي نگرم، همه زيبايي دنيا را، هر آنچه وصف شدني و هر آنچه توصيف ناپذير است را، يكجا مي بينم...انگار همین دیروز بود ، یازده سال از اون صبحی که منو از خواب پروندی و روانه بیمارستان کردی میگذره! اومدنت خیلی ناگهانی بود آخه هنوز یه ماهه دیگه خودمون وعده میدادیم که جوجه کوچولومون بیاد اما مثل همیشه که عجولی ساعت 2 بعدازظهر روز 22تیر چشمای نازتو به این دنیا باز کردی و دیگه شدی همه دنیای منو بابایی...قربونت برم مامانی ! برات در يكايك لحظه هاي بودنم سلامتي، شادماني، موفقيت و سربلندي آرزو ميكنم. دوستت دارم بيشتر از اونیکه در حجم انديشه ها بگنجه، از خدا ميخوام ياري ام كنه  تا به تو بهترين ها را بياموز...
22 تير 1392