ماجراهای مامان و جوجوهاش
سلام گلای نازم بازم ببخشید این چند روز مامان یه کم درگیرتر شده واسه همین نتونستم تا حالا براتون چیزی بنویسم الان شما دوتا مثل فرشته ها با بابایی خوابیدین . منم این روزا راستشو بگم چون پستم داره توی اداره عوض میشه خیلی نگرانم و طبق معمول وقتایی که استرس دارم خواب از کله ام میپره خوب بگذریم روز جمعه یه خانم اومده بود خونه که یه کم تو کارای خونه کمکم کنه . توی همین گیرودار باباجون و مامان جونم اومدن خونمون آخه برای شما دو تا یه جعبه گنده توت فرنگی خریده بودن «دستتون درد نکنه مامان جون و باباجون » وقتی دیدن سینایی ، شما هرچی من مرتب میکنم از اون طرف به هم میریزی میخواستن تو رو ببرن توی کوه و کمرا یه...
نویسنده :
مامان
8:49