سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

کیمیا و سینا

ماجراهای مامان و جوجوهاش

1390/2/27 8:49
نویسنده : مامان
465 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلای نازم niniweblog.comبازم ببخشید این چند روز مامان یه کم درگیرتر شده واسه همین نتونستم تا حالا براتون چیزی بنویسم الان شما دوتا مثل فرشته ها با بابایی خوابیدین . منم این روزا راستشو بگم چون پستم داره توی اداره عوض میشه خیلی نگرانمniniweblog.comو طبق معمول وقتایی که استرس دارم خواب از کله ام میپره خوب بگذریم

niniweblog.com

 روز جمعه یه خانم اومده بود خونه که یه کم تو کارای خونهniniweblog.comکمکم کنه . توی همین گیرودار باباجون و مامان جونم اومدن خونمون آخه برای شما دو تا یه جعبه گنده توت فرنگی niniweblog.comخریده بودن «دستتون درد نکنه مامان جون و باباجونniniweblog.com» وقتی دیدن سینایی ، شما هرچی من مرتب میکنم از اون طرف به هم میریزیniniweblog.comمیخواستن تو رو ببرن توی کوه و کمرا یه خورده بگردوننniniweblog.comتو هم اول با ذوق و شوق آماده شدی و اومدی اول رو به من کردی و گفتی مامانی تو هم میای؟ گفتم نه دوباره به بابات گفتی بابایی تو بیا! بابایی هم چون کار داشت و از طرفی گردنش درد میکرد گفت نه باباجونی تو برو بازم رو کردی به کیمیا که آجی کیما خوب تو بیا ! کیمیا هم خیلی دلش میخواست بیاد اما چون امتحان داشت من اجازه ندادم یهو دیدم تو که اونقدر ذوق بیرون رفتنو داشتی گفتی پس منم نمیخوام برمniniweblog.comالهی قربونت برم که اینقدر وابستگی داری عزیزدل مامانniniweblog.comخلاصه دیگه بابای رو راضی کردی که باهتون بیاد البته خودمونیم فکر کنم مامان جون از کارت یه کمی دلگیر شد آخه عزیزکم اون برات خیلی زحمت میکشه اما تو شیطون بلاniniweblog.com

سلام عزیزم

امروز بابایی بخاطر درد گردنش مرخصی داشت و خدا خدای تو بودniniweblog.comکه توی خونه بمونی من بیچاره هم با آبجی کیمیا صبح رفتیم بیرون ساعتای 8 بود که فیروزه جون از مهدت تلفن کرد که چرا سینا جونو نیاوردین ؟؟آخه میخوایم بریم پارک و عکسای پایان سالو بگیریم. منم به بابایی گفتم که حاضرت کنه که بیام ببرمت مهدniniweblog.com، اما امان از دست تو به بابا گفته بودی که میرم اما تو هم باید بیای توی پارک بشینی تا کار من تموم بشه ، که با تو برگردم !!طفلی بابایی هم که مرخصی بهش نیومده بود با تو رفته بود پارک و با هزارتا کلک تو رو به ملیحه جون سپرده بود و از پیشت جیم شده بود . وقتی بعد از یکساعت دنبالت اومده بود فیروزه جون گفته بود بیاین این پسر بداخلاقتونو ببرینniniweblog.comالهی قربونت برم که اگه کاریو دوست نداشته باشی با یه اخم شیرین انجامش میدی niniweblog.comفقط خداکنه توی عکسات اخمو نباشی مامانی ، به بابایی هم گفته بودی من هر کسی که میومد پیشم هلش میدادم وای وای!شکلکـــْـ هایِ هلــن

سلام عزیزم

کیمیای گلم این هفته امتحانای مستمرتniniweblog.comشروع شده و هفته آینده هم آمتحانای آخر سالت اما تو دختر بازیگوش من صبح بهت گفتم که از مدرسه اومدی بشین کتاب کار گاجتو حل کن اما تو شیطونک خانم اومدی و با داداشیت استخرتون آب کرده بودین و از ساعت 12 تا وقتی که من اومدم آب بازی niniweblog.comمیکردین وقتی هم که اومدم از زرنگی که داری رفته بودی میز ناهارو چیده بودی که زیاد بهت چیزی نگم آخه من با تو دختر بازیگوش و خوش خیال niniweblog.comچکار کنم مامانی؟؟؟؟ niniweblog.com 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)