یک روز به یاد موندنی برای کیمیای نازم
دختر گلم امروز رفتی اردوخیلی خوشحال بودی امیدوارم بهت خوش بگذره و حسابی کیف کنی
صبح میگفتی مامان یکی از دوستامو مامانش اجازه نداده بیاد چون میترسه که بیاد و کاریش بشه منم بهت گفتم خوب مامانی حق داره چون میترسه با این رانندگیهای الان اتفاقی براش بیفته منم خیلی میترسم اما چون تو خیلی دوست داری به خدا توکل کردم اما تو گفتی ولی مامان از قیافه تو که ترسیدن معلوم نیست
آخه خوشگلم انشاالله وقتی مامان شدی میفهمی من چی میگم توی این دوره زمونه واقعا بچه بزرگ کردن ترس داره
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی