سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

کیمیا و سینا

يلدايتان مبارك

  ديشب ، شب يلدا بود.طولانيترين شب سال ، ما سر شب رفتيم خونه ماماني و يكساعتي اونجا بوديم .بعد از اون چون شام خونه بابا جون دعوت بوديم از طرفي هم بزرگ فاميلن رفتيم اونجا و بعد از خوردن شام كه دست مامان جون درد نكنه خيلي خوشمزه بود ، مهمونها اومدن.ماماني و عمه زهره و عمو ايمان و عمو علي و شيرين خانم همه اومدند خيلي خوش گذشت.باباجون توي سه مرحله كف زد و شما دو تا با بچه هاي عمه و پارسا حسابي بازي كردي و خوش گذروندين.آخر شبم باباجون براي همه فال حافظ گرفت.ديشب يكي از قشنگ ترين شباي زندگيمون بود.راستي بابايي هم طبق معمول منو شرمنده كرد و براي يه سرويس خريد . از همينجا بهش ميگم دستت درد نكنه همسر مهربونم . خيلي دوستتون دارم  ...
1 دی 1390

انرژی مثبتهای مامان ، عشق من هستید

چند روزه كه خيلي تو فكر انرژي مثبتم. همه اون رو هم از شما نفسهاي زندگيم ميگيرم تموم انرژي و بودنم با شماست عزيزاي دلم. راستي پزيشب با هم البته بدون بابايي رفتيم و حسابي خوش گذرونديم،اولش رفتيم يه خورده گشتي توي خيابونا زديم و بعدشم يه شيرموز بستني مشت زديم توي رگ. هرچند سينايي گلم خوابيده بودي و وقتي بيدار شدي يه كوچولو غر زدي اما ختم به خير شد.امروزم تولد يكي از همكارام بود و ديشب با شما دوتا گلم رفتم خريد ، توي مغازه هرچي تونستي سينا جونم آتيش سوزوندي كه صداي آقاهه در اومد و بيچاره از منم كلي معذرت خواهي كرد آخه رفته بودي سر گرامافونش و ديگه.... امروز پنج شنبه است و كيميا جونم تعطيليشه و آقا سينا هم به تبع آبجي موند توي خونه ام...
24 آذر 1390

از دست شیطنتهای گل پسرم

سلام گلای نازم، فرشته های خوشگلم. امروز صبحم از اون روزا بود که باز هنرهای سینا جونم مشکل آفرین شد. چند روزه که بخاطر محرم صبحها توی اداره زیارت عاشورا برگزار میشه و امروز روز آخرش بود که میخواستم شرکت کنم .خلاصه صبح زود بیدار شدم و همه کارمو تا ٧ تموم کردم وقتی میخواستیم بیایم بیرون متوجه شدم سوییچ ماشین نیست. دیروز عصر یه لحظه دست شما دیدمش و دیگه هیچی حالا هرچی ازت میپرسم مامانی چکارش کردی اینقدر هول شده بودی که هیچی نمیگفتی خدا میدونه کجا انداختیش.چند دقیقه ای با آبجی کیمیا گشیم اما پیدا نشد و مجبور شدم با بابایی تماس گرفتم که اومد و اون یکی سوییچ و داد.بالاخره به اداره رسیدم اما دیگه وقتی که کار از کار گذشته بود و تم...
13 آذر 1390

مبارکه مبارک به من بدین یه....

پسر گلم تازه متوجه شدم که توی سایت مهدهای کودک تونستی کاپ نقره رو بگیری . عکسشو برات میذارم گل پسرم انشاالله که سالهای سال بتونی برای مامان و بابا و از همه مهمتر خودت افتخار کسب کنی هرچند این کاپت حاصل تلاش خودمه مامان جونی اما اگه تو نبودی جایزه ای هم نبود عزیزدلم قربونت برم نفس مامان اینم نقاشیهای گل پسرم که توی پرونده ماهانه اش بود ...
25 آبان 1390

چند تا عکس از گلهای باغم

  پسر گلم در حال قدم زدن در پارك           فرشته های خوشگلم                                                                                         ...
25 آبان 1390

خداجونم خودت کمکم کن

فرشته نازنینم بازم مریض شدی . دیگه دارم به خودم شک میکنم شاید واقعا من نمیتونم اونجوی که باید ازت مراقبت کنم. عصر دوشنبه که از خواب بیدار شدی و بغلت کردم حس کردم که تب داری . به بابایی که گفتم گفت نه تو خیلی حساس شدی .خلاصه نه بابایی و نه خاله مریم حرف منو باور نکردن،تا آخر شب که شدید شد و تا این ساعت هر ٤ ساعت شربی استامینوفن میخوری نفس مامان تازه همون روز دوشنبه ١٠ روز شربت سفکسیمت تموم شد که باز !! نمیدونم از پارسا گرفتی یا باز توی مهدت مریض شدی یا هم از بی دقتی من بوده ولی بهر حال ازت معذرت میخوام گلکم خدا کنه زودتر خوب بشی باور کن مامانی من طاقت دیدن این قیافتو ندارم به قدری دلم گرفته که خدا فقط خودش میدونه عزیز دلم. فقط خدا رو شکر که...
25 آبان 1390

بازم مریضی پسرکم

پسرکم بازم مریض شده بودی .شب جمعه هفته پیش خونه عمه زهره دعوت بودیم .یه خورده که با علی بازی کردی اومدی پیشمو دراز کشیدی همون موقع به بابایی گفتم فکر کنم سینا مریضه .آخه از تو بعید بود که یه لحظه آروم دراز بکشی تا آخر شب که رفتیم خونه یهویی تب کردی و خلاصهبا من بیچاره شدم.روز جمعه هم همنجور شدید تب داشتی اما قربونت برم از ترس آمپول هرچی بهت میدادم میخوردی.روز شنبه از صبح که بیدار شدی میگفتی مامان منو ببری دکتر خودم .با هزار مشقت رفتم برات نوبت گرفتم و بالاخره تا ساعتای ٩ کارت تموم شد و طبق حدس من بازم گلوت عفونت کرده بود.الهی قربونت بره مادر اگه مجبور نبودم بزارمت مهد شاید اینقدر مریض نمیشدی.تا ده روز باید شربت بخوری تازه نیم کیلو هم وزن کم ...
17 آبان 1390

چرا مادرمان را دوست داریم؟

 چون ما را با درد به دنيا می‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرد چون شیرشیشه را قبل از اينكه توی حلق ما  بريزند ، پشت دستشان می‌ریزند چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند   چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام، با صدای بلند می‌گویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید و ما را عصبانی می‌کندو وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد غذا را با قابلمه اش بخورد چون وقتي تازه ساعت يازده شب يادمان مي افتد كه ف...
15 آبان 1390