سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

کیمیا و سینا

عید بزرگ مبعث مبارک

1390/4/13 10:03
نویسنده : مامان
339 بازدید
اشتراک گذاری

عکس کارت پستال مخصوص عید مبعث رسول اکرم (ص) (سری5)

 

عید بزرگ مبعث بر همه شما مبارکniniweblog.com

بازم مسافرت هورااااااااااniniweblog.comبازم مشهد هورااااااااniniweblog.com

صبح روز ٥شنبه راه افتادیم هرچند بابایی خیلی خواب داشت آخه شب قبلش خیلی کم خوابیدیم خلاصه که صبح بابایی رو با کلی غرغر بلند کردمniniweblog.comاما تا نزدیک گناباد خودم نشسته بودم و بابایی خوابیده بود.niniweblog.comصبحانه رو زیارتگاه بیدخت خوردیم خیلی خوش گذشت شما دو تایی هم که تازه بیدار شده بودین کلی شیطنت کردین.niniweblog.comخلاصه ساعتای ١٢ ظهر بود که رسیدیم مشهد و حالا دنبال هتل ، چند جا رفتیم جا نداشت تا اینکه یه هتل آپارتمان یه اتاق گرفتیم ، اما پیش خودمون باشه جای زیاد جالبی نبود ولی به خاطر اینکه بابایی خیلی خسته شده بود و از طرفی خجالت نکشه هیچی نگفتم تا صبح روز بعد که خود بابایی به فکر عوض کردن هتل افتاد و رفتیم هتل تهران ، عوضش اینجا خیلی خوب و عالی بودو شما دوتاهم که مثل این هتل ندیده ها بودین(آخه خونه خاله فاطمه میرفتیم و اینبار چون اونجا مهمون داشت اومدیم هتل) روز قبل نهار رو از بیرون خریدیم و توی اتاق خوردیم به دلیل نداشتن رستوران در هتل ، اما روز بعد ناهار رستوران هتل بودیم و شام رفتیم بیرون ، بابایی قرار بود برای گردنش بره دکتر به خاطر همین بعد از ناهار رفتیم حرم و بعد از اون به همراه بابا تا مطب دکتر رفتیم توی فاصله ای که بابا رفت دکتر ما رفتیم زیست خاور و کلی گشتیمniniweblog.comبرای دختر نازمم یه لباس عروس گرفتم الهی قربونت برم مامانی ماه میشی وقتی می پوشیش پسر گلمم یه کراواتو کلی خرت وپرت خریدی خلاصه بعد از دکتر بابایی رفتیم بیرون که سوغاتی بخریم بعد از خرید سوغاتی هم با هم رفتیم پارک ملتniniweblog.com

و بازم شما دو تایی کلی بازی کردین اما آقا سینای من بازم مثل همیشه میترسیدی و سوار هر چیزی نمیشدی . شب که اومدیم هتل حال سینایی زیاد خوب نبود و به محض اینکه به اتاق رسیدیم وای وای چشمتون روز بد نبینه ، بابای طفلی رو با همه خستگیش فرستادم برات متوکلوپرامید خرید اما تا اونو خوردی بازم بالا آوردی ساعت حدودای سه بود که بردیمت دکترniniweblog.comروبروی هتل یه درمانگاه شبانه روزی بود و ما هم چون عجله داشتیم دفترچه بیمه اتو توی هتل جا گذاشتیم خلاصه مامان به فدای تو بشه که دو تا آمپول نوش جان کردی عزیزدلم وقتی از درمانگاه اومدیم بیرون تازه دیدیم که اوه تمام مغازه ها باز بودن انگار وسط روزه حیف که مریض بودی وگرنه بازم میرفتیم میگشتیم ، وقتی اومدیم اتاق تموم اتاقو بوی استراقات ( به قول خودت) پرکرده بود پیف پیف دیگه منو بابایی نفهمیدیم کی خوابمون برد تا صبح که کیمیایی ما رو بیدار کرد بریم صبحونه بخوریم ، بعد از صبحونه تصمیم گرفتیم راه بیفتیم که به شب نخوریم و از طرفی ما برای فردا که مریم سر کار آماده بشیم ، سینایی هنوز بیحال بودی مادر جون تا نزدیکای ظهر که برای ناهار رفتیم مهمونسرای جهانگردی بیدخت یه کم بهتر شده بودی و تونستی ناهار بخوری ، عصر که رسیدیم از راه رفتیم خونه باباجونو بعدشم خونه مامانی ، این سفر به همه ما خیلی خوش گذشت منهای مریضی پسر گلم همه چیزش عالی بود همسر مهربونمدستت درد نکنه ازت به خاطر تموم زحمتهایی که برای آسایش ما میکشی ممنونیم از همین جا با دو تا فرشتمون روی دستای مهربونت بوسه میزنیم

niniweblog.com

و حالا عکسای مسافرتمون : 

سينا جونم در قهر بسر مي بري ماماني چون ميخواستي با بابايي بري خريد و من اجازه ندادم راستي اينجا پاركه ملته  روز دوم اقامتمون تو مشهد  و بازهم قهر و قهر و قهر قربونت برم

پسر گلم در حال آشتي كردنه البته با كلي ناز و ادا اينم دختر خوشگلم فدات بشم ماماني كه با همه شرايط سازگاري

تو رو خدا نگاي قيافه اش بكنين يه عكس درست و حسابي نداره اينجاهم همون پارك ملته اما شهر بازيش و شب سوم و آخرين شب موندنمو در مشهده همين شب سينا جونم مريض شد و ما رو تاصبح بيدار داشت

بابايي با جوجه هاش توي فانفار هستن سينا مشخصه كه مريضي مامان جونم اينم هليكوتره چون سيناجوني خيلي دوست داشتي سوار بشر و از طرفي تنهايي نميرفتي كيميا جونمم مجبور شد سوار شه

پسركم توي ماشين در حال برگشتن به خونه فدات بشم ماماني با اون چشماي خمارتتوي زندان هليكوتري در بسته و آماده پروازه                              

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مریم جونی
11 مهر 90 11:41
به به...چشم ما روشن..چه عجب خاله تنبله بلاخره اومدی.....خوش اومدی حالا حالاها باید بتایپی...زودزود بیا مامان تنبل