عید بزرگ مبعث مبارک
عید بزرگ مبعث بر همه شما مبارک
بازم مسافرت هوراااااااااابازم مشهد هوراااااااا
صبح روز ٥شنبه راه افتادیم هرچند بابایی خیلی خواب داشت آخه شب قبلش خیلی کم خوابیدیم خلاصه که صبح بابایی رو با کلی غرغر بلند کردماما تا نزدیک گناباد خودم نشسته بودم و بابایی خوابیده بود.صبحانه رو زیارتگاه بیدخت خوردیم خیلی خوش گذشت شما دو تایی هم که تازه بیدار شده بودین کلی شیطنت کردین.خلاصه ساعتای ١٢ ظهر بود که رسیدیم مشهد و حالا دنبال هتل ، چند جا رفتیم جا نداشت تا اینکه یه هتل آپارتمان یه اتاق گرفتیم ، اما پیش خودمون باشه جای زیاد جالبی نبود ولی به خاطر اینکه بابایی خیلی خسته شده بود و از طرفی خجالت نکشه هیچی نگفتم تا صبح روز بعد که خود بابایی به فکر عوض کردن هتل افتاد و رفتیم هتل تهران ، عوضش اینجا خیلی خوب و عالی بودو شما دوتاهم که مثل این هتل ندیده ها بودین(آخه خونه خاله فاطمه میرفتیم و اینبار چون اونجا مهمون داشت اومدیم هتل) روز قبل نهار رو از بیرون خریدیم و توی اتاق خوردیم به دلیل نداشتن رستوران در هتل ، اما روز بعد ناهار رستوران هتل بودیم و شام رفتیم بیرون ، بابایی قرار بود برای گردنش بره دکتر به خاطر همین بعد از ناهار رفتیم حرم و بعد از اون به همراه بابا تا مطب دکتر رفتیم توی فاصله ای که بابا رفت دکتر ما رفتیم زیست خاور و کلی گشتیمبرای دختر نازمم یه لباس عروس گرفتم الهی قربونت برم مامانی ماه میشی وقتی می پوشیش پسر گلمم یه کراواتو کلی خرت وپرت خریدی خلاصه بعد از دکتر بابایی رفتیم بیرون که سوغاتی بخریم بعد از خرید سوغاتی هم با هم رفتیم پارک ملت
و بازم شما دو تایی کلی بازی کردین اما آقا سینای من بازم مثل همیشه میترسیدی و سوار هر چیزی نمیشدی . شب که اومدیم هتل حال سینایی زیاد خوب نبود و به محض اینکه به اتاق رسیدیم وای وای چشمتون روز بد نبینه ، بابای طفلی رو با همه خستگیش فرستادم برات متوکلوپرامید خرید اما تا اونو خوردی بازم بالا آوردی ساعت حدودای سه بود که بردیمت دکترروبروی هتل یه درمانگاه شبانه روزی بود و ما هم چون عجله داشتیم دفترچه بیمه اتو توی هتل جا گذاشتیم خلاصه مامان به فدای تو بشه که دو تا آمپول نوش جان کردی عزیزدلم وقتی از درمانگاه اومدیم بیرون تازه دیدیم که اوه تمام مغازه ها باز بودن انگار وسط روزه حیف که مریض بودی وگرنه بازم میرفتیم میگشتیم ، وقتی اومدیم اتاق تموم اتاقو بوی استراقات ( به قول خودت) پرکرده بود پیف پیف دیگه منو بابایی نفهمیدیم کی خوابمون برد تا صبح که کیمیایی ما رو بیدار کرد بریم صبحونه بخوریم ، بعد از صبحونه تصمیم گرفتیم راه بیفتیم که به شب نخوریم و از طرفی ما برای فردا که مریم سر کار آماده بشیم ، سینایی هنوز بیحال بودی مادر جون تا نزدیکای ظهر که برای ناهار رفتیم مهمونسرای جهانگردی بیدخت یه کم بهتر شده بودی و تونستی ناهار بخوری ، عصر که رسیدیم از راه رفتیم خونه باباجونو بعدشم خونه مامانی ، این سفر به همه ما خیلی خوش گذشت منهای مریضی پسر گلم همه چیزش عالی بود همسر مهربونمدستت درد نکنه ازت به خاطر تموم زحمتهایی که برای آسایش ما میکشی ممنونیم از همین جا با دو تا فرشتمون روی دستای مهربونت بوسه میزنیم
و حالا عکسای مسافرتمون :