سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

کیمیا و سینا

مامان و جوجوهاش

1392/1/30 17:50
نویسنده : مامان
168 بازدید
اشتراک گذاری

نازنینیای من!خیلی وقته که نتونستم براتون چیزی بنویسم اونم بخاطر یه سری مشکل کوچولو بود که واسه شما خیلی زوده ازش سر در بیارین...niniweblog.comفقط بدونین مامان هر لحظه به یادتونه و تموم آرزوم دیدن شادی و خوشحالی شما نفسای من در لحظه لحظه زندگیتونه...عاشقتونم خوشگلای من!niniweblog.com

niniweblog.com

امسال عید برامون یه کم متفاوت تر از سالای پیش بود چون از روز دوم عید اثاث کشی و... داشتیم و این وسط شما دو تا شیطونک با پارسا طلا تا تونستین آتیش سوزوندین و اگه خاله مهشید به کمکمون نمیومد نمیدونستیم با شما سه تا وروجک چکار کنیم!!!niniweblog.comهرچند دخترم دیگه خانم شده اما یه وقتایی...!!!منو بابایی تموم عید رو مرخصی داشتیم البته من که دفعه اولم نیست و پارسالم کلی با هم خوش گذروندیم اما بابایی تو این چند ساله اولین بار بود که تموم عیدو تونست با ما باشه و از این بابت خیلی خوشحال بودم...ممنونم همسری مهربونم!خیلی این مدت واسه ما زحمت کشیدی دوستت داریم هوارتا!!!niniweblog.comچند روز بعد از مرتب کردن خونه باباجونو و مامان جونو و عمو محسن به اضافه خاله مینا و خاله های من اومدن خونمون...وای که چه خبر شده بود اما خیلی خوش گذشت چون مامانی دو تا از پسرخاله هاشو بعد از یه مدت طولانی دید و خلاصه کلی شبا دوره داشتیم و همش زحمت نگه داشتن شما جوجه ها بعلاوه جوجه های خاله فرزانه(سبحان و ثمین)وبردیای عسل رو دوش بزرگترا بود و حسابی دود از کله همه بلند کرده بودین...البته کیمیای گلم با ما بود...دوروز آخر هم یه روز سینایی و بابایی و پارسا و عمو محسن یه سر تا سرزمین موجهای آبی رفتن و بالاخره پسرکم به آرزش رسید چون خیلی دوست داشت بره ... اما بابایی میگفت بازم مثل همیشه میترسیدیو نه خودت بازی میکردی و نه میذاشتی بابایی طفلی بازی کنه...امان از دست تو شیطونک من!niniweblog.comروز بعد هم به اصرار دختر گلم همه خانوما رفتیم و حسااااااااااابی خوش گذشت...امیدوارم همیشه ایام لبخند شیرینتون ببینم عسلای من!

niniweblog.com

از روز 17 که قرار بود همه برن سر کار،پسرکم بنای ناسازگاری گذاشتی و هنوز که هنوزه هر روز صبح یه عالم گریه که نمیخوام برم مهد...الهی فدات بشم عزیزمن!نمیدونی چه حالی میشم وقتی اونجور با التماس نیگام میکنی و گریه میکنی که نمیخوای بری اما چیکار کنم که معذورم...تا حالا دو سه بار به سرم زده استعفا بدم اما وقتی فکر میکنم میبینم نهایت که امسال میتونم تو خونه کنارت باشم و از سال دیگه که باید بری مدرسه اونوقت تو خونه تنهام دیگه...فدات بشه مامان...!

راستی امسال عید چیدن سفره هفت سین کار کیمیای نازم بود به نظر من که خیلی قشنگ شده بود...

اینم هنر دست دختر گلم!

امیدوارم هر روزت عید باشه گل دخترم!

آرزوی من دیدن شادی تو در همه فرداهاست!

پسر گلم توی یکی از همون شبای خاطره ای در پارک کوهسنگی

شیطون خاله توی همون پارک کوهسنگی

اینم پرنسس من بازم توی همون پارک کوهسنگی!عجب شب سردی بود...!

اینم قند عسلای من در حال بازی کردن...فقط دخترم حواسش به من بود!

سینای گلم و سبحان نازم در حال اسب سواری...چقدر بهشون خوش گذشت فقط خدا میدونه...!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)