سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

کیمیا و سینا

باز آمد بوی ماه مهر، ماه مدرسه

1391/7/10 22:31
نویسنده : مامان
184 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته های نازنین مامان!امروز دهم مهرماهه و مامان خانم تنبل تازه اومده خاطرات روز اول مهر شما رو بنویسه بازم مثل همیشه معذرت عزیزای نازنینم!niniweblog.comامسال مدرسه دخترک نازمو عوض کردیم و برای همین روز اول مهر همراهیش کردم.راستشو بخوای مامانی منکه اونروز خیلی استرس داشتم و وقتی با هم وارد مدرسه شدیم حس کردم تو هم عجیب احساس غریبی میکنیniniweblog.comاما خدار رو شکر هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوتا از دوستای پارسالتو دیدی،اونا هم مدرسه شونو عوض کرده بودن انگار دنیار رو بهت داده باشن یه نفس کشیدیو با اونا رفتی و دیگه هم مامان طفلی رو تحویل نگرفتیniniweblog.comاما من تا وقتی کلاستو مشخص کردن اونجا موندم و بعدش رفتم اداره.دیگه واسه خودت خانم شدی قرار شده امسال بعد از مدرسه بیای خونه اما تا امروز که منو دق دادی آخه همش توی راه با دوستات بازی میکنی واسه همین دیر میرسی به خونه و منم دلم هزار و یک راه میره تا وقتی که تماس میگیری،niniweblog.comانشاالله وقتی خودت مادر شدی این استرسای منو درک میکنی نفس مامان....روز اول که زیاد از خانمت راضی نبودی و اومدی خونه گفتی مامان مدرسمو عوض کن اما ار روز بعد خوب شدی و به اصطلاح راه افتادی...فقط من طفلی رو با مشق نوشتن و درس خوندنت حرص میدی که اونم برای تو دیگه طبیعی شده بسکه بازیگووشی،niniweblog.comامسال تابستون بدجوری عاشق فوتبال خانما شدی و دائم توپت همراهته تا جاییکه اعصاب بابایی همیشه خونسرد رو هم خط خطی کردی عزیزکم!!!!!این ترمم برات زبان ثبت نام کردم اما راستش خودم خیلی دلم برات میسوزه عسلم بخاطر این همه درس ولی برای آینده ات خوبه گلم پس سعی کن بازم مثل همیشه بهترین باشی گل من...niniweblog.com

niniweblog.com

پسر خوشگلمم امسال روز اول رو همراه با مامان جون و پارسا گلی رفتی،محل مهدکودکت امسال تغییر کرده و یه جای بهتر رفته...niniweblog.comامسال دیگه سال آخریه که مهد میری و از سال دیگه شما هم مدرسه ای میشه عزیز دلم و وای به حال من با شما دو تا وروجک....niniweblog.comکلاس تو و اشکان از هم جدا بود و برای همین چند روز اول سر رفتن مهد بد قلقی میکردی اما از پریروز که رفتی توی کلاس اون هر روز صبح بدون هیچ رفی راهتو میکشی و میری و منو از این بابت خیلی خوشحال میکنی قربونت برم من...niniweblog.comامروز صبح که رسوندمت در مهد یه کوچولوی دما تو کیفتو برداشتی و مثل آقاها رفتی فقط خدا میدونه که چقدر احساس خوشحالی کردم عسلکم آخه وقتایی که تو بد قلقی میکنی جیگر مامان طفلی ریش میشه تا وقتی که تو رو مهد میزارم هزار بار خودمو لعنت میکنم که چرا مجبورم ازت جدا بشم اما اینو بدون مامان همیشه و هر لحظه بخاط شما دوتا شیطونک نفس میکشه و به امید شما زندگی میکنه فداتون بشم الهی....niniweblog.com

niniweblog.com

دیشب تولد فاطمه بود و ما خونه عمه زهره دعوت بودیم.ظهر که داشتم برای کادوی تولدش نظر خواهی میکردمniniweblog.comسینای گلم پیشنهاد ساعتو دادی اول زیاد جدی نگرفتمniniweblog.comاما وقتی یه کم فکر کردم دیدم هدیه خوبیه و بازم از اینکه پسر باهوشو با فکری دارم کلی خوش بحالم شد....niniweblog.comامشبم تولد باباجون بود اما طفلی باباجون اینقدر سرما خورده بود که نای حرف زدن نداشت واسه همین ما زودی برگشتیم خونه هرچند مامان جون مهربون کلی تدارکات دیده بود اما نشد....مامان جون امشب میره مشهد و من باز مثل نی نی کوچیکا دلم گرفت آخه مامانتون یه کم بچه ننه هست....niniweblog.com

niniweblog.com

راستی سه شنبه هفته پیشم خودمون رفتیم مشهد ،niniweblog.comخاله فاطمه مشهد بود و ما هم یه راست مزاحم اونا شدیم و طفلی خاله جونم مثل همیشه با روی باز پذیرای ما بود.هرچند زیاد طولانی نبود و جمعه صبح برگشتیم اما خیلی خوش گذشت و باعث تجدیدقوا شد.یه شب خونه یکی از همکارام که تازه منتقل مشهد شده، دعوت بودیم و اونجا سینا گلی تا جاییکه جا داشت آتیش سوزوند و منو بابایی رو شرمنده کرد تازگیا خیلی شر شدی گل مامان و کسی هم حریف زبونت نمیشه...niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محمد فاضل
14 مهر 91 21:04
موفق باشین ان شالله همیشه سالم وپیروز باشین