بازم ماموریت بابایی و ...
امروز سه روز میشه که بابایی مهربون رفته بابلسر ماموریت و ما مثل دفعات پیش تنها هستیم سیناجونم !!!علی رغم اینکه همون روز اول از من قول گرفتی که اگه مشقاتو زود بنویسی بریم خونه باباجون و تا وقتی بابایی میاد اونجا باشیم.و الانم سه روز میشه که ما مهمون مامان جونو باباجونیم!اما اینبار خیلی بیقراری میکنی و منو خیلی داری اذیت میکنی همش سر یه چیزای کوچیک قهر میکنی تا من یه ذره بهت اخم میکنم با اون بغضایی که منو میکشی میگی دلم برای بابا تنگ شده پس کی میاد؟؟؟پس آخر هفته کی میشه؟!!! قربونت برم من که هر وقت تو رو اینجوری میبینم حاضرم عمرمو بدمو اون قیافه معصومو گرفته تو رو نبینم.
اما خودمونیم دل خودمم بیشتر تنگ شده و خیلی بیشتر احساس تنهایی میکنم... راستی روزیکه بابایی میخواست بره یه خبر بدم بهمون داد و گفت که خاله ندا و صبا و صدرا جونم از اینجا منتقل تهران شدن و توی این هفته باید برن...وای که چقدر دلم گرفت و گریه کردم ... توی این مدت ما خیلی به هم وابسته شدیم و با رفتنشون واقعا جای خالیشونو احساس میکنم شاید یه دلیل اینکه ایندفعه بیقرارتر از دفعات پیشم همین باشه...جمعه عصرم با خاله ندا و دو تا شیرین عسلش رفتیم بیرون اول پیست اسکیت که دو تا پرنسسمون بازی کنن و بعدشم رفتیم پارک!تا ساعتای یازده شب بیرون بودیم و حسابی خوش گذروندیم اما من و خاله ندا همش دل گرفته بودیم.ان شاالله هر جا که باشن مثل الان شاد و سرحال کنار همدیگه زندگی کنن.