باز هم بوی مهر
هنوزم اول مهر که میشه مثل همون وقتایی که میرفتم مدرسه ذوق و شوق دارم...امسال این اشتیاق بیشتر بود واسه اینکه نازنین پسرمم مدرسه میرفت و کلاس اولی بود.طبق روال هر سال کلاس اولیا باید یه روز قبل از بقیه به مدرسه برن و سینای منم روز سی و یکم شهریور همراه منوبابایی مهربون به مدرسه رفتی.خدا میدونه وقتیکه با اون لباس فرمت وارد مدرسه شدی من چه حسی داشتم.خوشحال بودم از اینکه میدیدم جوجه ته تغاری منم دیگه اونقدی بزرگ شده که باید بره مدرسه اما بغضم داشتم که چه زود تموم اون لحظات کودکی جوجه من گذشتن و من خیلی چیزاشو نتونستم جوریکه دلم میخواد حس کنم.
خلاصه روز اول که زیاد توی مدرسه نموندی عزیزکم و چون بابایی مرخصیش تموم شد بعد دو ساعت به خونه برگشتیم.روز اول مهرم دختر نازم که دیگه واسه خودش خانمی شده گفت لازم نیست مثل هرسال باهش برم و بعد از رسوندن آبجی مهربون با شما اومدم مدرسه و با هم سر مراسم صبحگاه بودیم...یه یک ساعتی منو نگه داشتی اما از اونجایی که منم اولین روز کاریم بود بعد از یک ماه تعطیلی نمیشد بیشتر بمونم و تو رو با بغضی که داشتی تنها گذاشتم و بازم فقط خدا میدونه که چه حالی داشتم من اونروز... قربونت برم عسل مامان تا وقتیکه زنده هستم اون چهره معصومت رو پشت میز و نیمکت به یاد خواهم داشت...